بارها از من سوآل شده :«چگونه دوام آوردی تا بدینحا، با اینهمه احساس؟»؟
و من پاسخ داده ام:« مگر دوام اورده ام؟».
شاید هم دوام آورده ام.
تو پارکی که قدم می زنم یه پاکبان لال است که شاید کر هم باشد تا از جلوش عبور می کنیم در حال جارو زدن برگ هاست ،با اشاره سلام در حد نظامی میده.خانوما خیلی دلشان به حالش می سوزد، گاهی (بعضی ها) جارو را ازش می گیرند و به جاش ، جارو می زنند.
کفشی که به پاش است، باعث میشه اشکام در بیاد.مث گالش میماند.
یه خانم چادری یه بقچه شامل سفره یه بار مصرف ،قاشق و چنگال و بشقاب یه بار مصرف ،کله و پاچه و لیوان و چای در فلاکس رو ی میز پارک جلوش گذاشته بود که دیگر پاک بان ها با حسرت نگاه می کردند.
بابا حرمت مردم را نگه دارید، خدا روزی رسان او هست،ببینید و بگذرید.
دارم بوستان سعدی می خونم باب رضا هستم اون که میگه باید رضا داد به زشتی، به فقر، به معلولیت، به قضا و قدر، به مرگ!
خوندن کتاب سعدی بسیار هم خوبست.هم بر دانش می افزاید هم شیرین و لذت بخش است.
بقول دکتر شریعتی
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...