روزای اول که می رفتم بخش روانپزشکی با تعجب به خانم رجایی نگاه میکردم که با چهره بشاش سر پرستار بخش است و حتی از بیمار مرد پرخاشگر هیچ ابایی ندارد به خصوص که مجید عصبانی شده بود صندلی را بلند کرده بود زده بود تو شیشه و تکه ای شیشه شکسته در دست گرفته بود و گارد گرفته بود که هر کس جلو بیاد با این شیشه می زنمش (بهش می زنم) ،خانم رجایی می گفت : مجید جون !تو که منو نمی زنی بده اونو به من ، عزیزم! و مجید می گفت : جلو نیا میزنم خانم رجایی! قسم میخورم که بزنم و بعد خانم رجایی با کرشمه های خانومانه میگفت : منو می زنی مجید؟ تو منو نمی زنی .
من می دونستم هیچوقت مث خانم رجایی نمیشم ، من خجالتی ام من آداب اجتماعی خاص دارم ،پس چرا بیام تو بخش روان ، سر پرستار بشم؟
بعد ها خانم رجاییه برام تعریف می کرد که تو بخش روان چه اتفاقایی افتاده که شیشه شکستن مجید در روز روشن کمترین آن بوده است مثلا یه بیمار قویترین مردان را بستری کرده بودند که چون بیماران، از نگهبان بخش گلایه داشتند ، چرا فندک شون را در اختیار گرفته و برای سیگار روشن کردن باید به او رجوع کنند ، تحریکش کرده بودند تو می تونی حق ما را از نگهبان بگیری و...نگهبانی که دوره کماندو ها را گذرانده بود.
احسنت به خانم رجایی
موافقم
وووووووووووی