امروز وقتی از خواب بیدار شدم ساعت۴:۳۰بود.
ساعت ۵:۴۰هول ،هولکی نماز صبح را خواندم ،
شال و کلاه کردم،رفتم پیاده روی در پارک.(ساعت۶).
همون اول صدایی از پشت سر به گوشم رسید ،بر گشتم نگاه کردم،دیدم دوتا سگ خوش رنگ و خوش فرم از لحاظ بدنی دوشادوش همدیگر دارند منو اسکورت میکنند ،خدا ،خدا می کردم از من جلو بزنند تا خیالم راحت شود ولی انگار با من از قدیم تر آشنایی داشتند چون نزدیک به من گام بر می داشتند.شاید به همین دلیل بود که سر راهم گربه دیده نمیشد ،درختچه ها ی گل یاس و شاخه های آویزان آبشار طلایی ها هم بر زیبایی مسیر افزوده بود هم بر طراوت هوا.
رسیدم به پارک ،سکوت حکمفرما بود،دو تا خانم مصمم دیدم که قدم های محکم بر می داشتند ،یه مسافر چادر زده بود کنار ماشینش(چه کار جالبی!)…
دوتا دختر موبلند ،کلاه نقابدار بر سر،دوچرخه سواری می کردند،هشت مرد به شکل دایره ایستاده بودند ورزش میکردند ،یه خانم تنها با آهنگ موبایلش ورزش میکرد،درختا برگای سبز با طراوت و تازه شان را در معرض نور آفتاب صبحگاهی، به معرض نور گذاشته بودند.کلاغ ها در ارتفاع کم از کنارم پرواز می کردند و دلهره به جانم می ریختند.چشمم به تاب بچه ها افتاد که مادر بزرگی نوه پنج ساله سحر خیزش را آورده بود،مردی نان سنگک در دست به سوی خانه از پارک عبور می کرد،پاکبان کرو لال پارک , داشت برگها را جارو می زد و صداهای نامفهومی از خود صادر می کرد،پسر جوان ورزشکاری داشت نرمش می کرد.فضای زیبا روحیه ام را شاداب کرده بود ،عزم بازگشت کردم ،موبایلم ،ساعت هفت را نشان می داد.خوشحال شدم که یکساعت قدم زده ام.
چه حس و حال خوبی رو منتقل کردید ....انگار اونجا بودم !
امروز داشتم فکر می کردم کاش تو همسایگی ما هم دو سه تا رفیق پیدا می شد که صبحا با هم بدویم .چون تنهایی خجالت میکشم ..
خیلی دلم طبیعت میخواد. چه خوبه نسل جدید بیشتر ورزش میکنن
قلمتون بسیار زیباست. تصور کردم خودم اونجا هستم
هوای بهاری نوش جان ریه و تنتون

کاش منم همت میکردم صبح پا میشدم میرفتم برای پیاده روی. اما از اونجایی که ۳۰ سال گذشته صبح کله سحر رفتم سرکار الان خواب صبحگاهی رو ترجیح میدم