امروز از خواب که بیدار شدم دیدم ساعت پنج و نیم«۵:۳۰» است.
به سوی وضو شتافتم.سحر لحظه ای بیدار شده بودم ولی نمی دانم چرا باز دوباره خوابم برده بود.
هنوز وقت داشتم نماز صبح به جا آورم.نماز و دعا.چند خط قرآن از بَر بلدم،خواندم،توسینک آشپزخونه تعدادی بشقاب و لیوان از شب قبل مانده بود شستم،سه لیوان آب جوشیده را که خنک شده بود ،نوشیدم و با دستی که بند بند آن به سختی تا و راست میشه ،چند کامنت گذاشتم و صفحه وب دوستان را سر زدم.
دیروز ساعت دو بود که به جای خواب نیمروزی ،رفتیم شهر نجف آباد (به قول خودشان)مزار.
چهلمین روز در گذشت عمه جون همسر (در سن ۸۹سالگی)بود.
دخترا(۴نفر)و نوه هاش و ...یه جمع ۲۵ نفره اومده بودند.
چه عمه جان خوبی!
تا ساعت ۳:۱۵ برای ما مراسم تمام شد و بازگشتیم.
سفر کوتاهی بود ولی دیدن آن همه چهره زیبا(زیبا رویان خانواده عمه)باعث شد، روحیه بگیرم.
همه شون ملوس،مهربون،ونه چندان متاثر یا متاسف از فوت عمه حان(آلزایمر شان شدید شده بود).
خدا رحمت کنه همه اسیران خاک رو
اصلا دلم نمیخواد به سنی برسم که از رفتنم خوشحال باشند
خدا بیامرزدشون.


نماز و روزه تون قبول باشه
خدایشان بیامرزد
چقدر امید به زندگی زیاد شده