نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

نهراسیدن

بیست و سه ساله بودم که

ریاست پرستاری بیمارستان را ،  به من    هبه فرموده بودند.شبی ساعت دوازده در خواب بودم که تلفن خانه پدری زنگ خورد ..دکتر مسئول نوزادان بیمارستان بود.گفت این خانومه کمک بهیار است و در نوزادان تحت مسئولیت من، اگر نوزادی آسیب ببیند،من و  تو مسئولیم .گفته باشم . همین امشب بفرما جا به جا شود .گفتم شما به من امر نکن.گوشی را گذاشتم و خوابیدم.صبح زود رفتم بیمارستان ببینم چی شده .به طوری غیر رسمی زیرگوشم گفتند،چی شده.پا کار دکتر وایستادم و ازش نهراسیدم . تهدید کرد،  شکایت میکند .گفتم خوشحال میشم اقدام کند.

گنده تر از کمک بهیاران،حتی از سایه ام هم هراس داشتند، دست از پا خطا کنند.حالی دکتر کردم مقاومت شان به خاطر حسن مدیریت من است

نظرات 1 + ارسال نظر
تراویس بیکل سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 08:01 https://travisbickle1.blogsky.com/

دمت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد