نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

در اندرون من کیست کز زبان من سخن می گوید؟

سه شنبه گذشته روز جالبی بود برام.صبح ساعت شش رفتم درمانگاه محلی نوبت بگیرم برای خودم و همسر که پزشک داخلی ویزیت مون کنه.

خانمی که نیم ساعت زودتر آمده بود اومدتلپی کنار من نشست.از کحا فهمید یک ساعت معطلی براش جالب میگذرد.وقتی ساعت هفت شد نوبت پزشک قلب را برای پسرش گرفت و خواست برود مرا در آغوش گرفت ،بوسید و رفت.ساعت هشت و نیم هم دکتر داخلی می آمد پس اومدم خونه و با نان تازه صبحانه خوردم و ساعت ۸ و نیم رفتم دکتر تا منو ویزیت کنه.عمو سبزی فروش با وانتش تو کوچه بود که ازش سبزی و میوه خریدم که عروس خانم زنگ زد دخترم الان مهد کودک است تا ساعت یک بیارمش پیش شما؟گفتم نیار من میام خونه تون پیشش.

تا عصر پیش نوه  ها موندم و ناهارشون را دادم وشب نشده برگشتم خونه.

روز ها ی هفته راخوب  پاس کردم و چهار شنبه روز بهتری بود.پنج شنبه بهتر تر گذشت به خصوص که از ساعت ۶عصرتا ۹ شب مهمآن خونه برادر همسر بودیم و باهم شام دست پخت جاری را خوردیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
قره بالا جمعه 13 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 20:35

از بس که شیرین زبون هستین

اون زن از روزگار نامراد می گفت و من گوش می دادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد