نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

روزهای سخت آغاز زندگی مشترک

شنیده ام بعد از سه ماه مراوده میشود مطمئن شد که آغاز زندگی بی دردسر است ولی چگونه؟

دختر ما و پسر ما چقدر دوره دیده اند؟یا جنس مخالف را شناخته که بتوانند با او زندگی شیرینی داشته باشند؟چرا بعضی ها زود از هم نومید می شوند و دنبال راه های ختم و جدایی می گردند؟چه خطراتی سر راه جوان دنیا ندیده خواهد بود؟

کاش بهم اعتماد کنیم تا ازدواج رخ دهد و کاش اعتمادمان از هم سلب نشود تا زندگی ادامه پیدا کند؟

چه چیز باعث شد زندگی من چهل و یکسال و نیم دوام پیدا کند؟من که خیلی زود می رنجیدم؟من  که اعتماد نمی کردم.آیا همسر نقش پر رنگ تر داشت یا خودم کلاهم را قاضی می کردم؟خدا روح خواهرم را شاد کند که بیشتر از خودم برایم دلسوز ی می کرد.

روزی از روزهای آغاز زندگی به مادر همسرم گفت این     خواهرمن رو دربایستی کند و شما به او اجحاف کنید ساکت نمیمانم.

برادر بزرگترم هم روزی به همسرم گفتند تا حالا که دوست مانده ایم به دلیل آنست که خبر نداریم او نا راضی است وگرنه رشته  دوستی ما گسسته خواهد شد .اگر روزی رنجش او را ببینیم .

ولی من دوست داشتم همسرم آزادی خود را سلب شده تلقی نکند و آزاد باشد طبیعی (حتی تند)رفتار کند و هراسی نداشته باشد و احساس تهدید نکند .از هر که خط و نشان برای همسرم و خانواده اش می کشید(در دفاع از من)نسق میگرفتم.چون به قول همسرم زندگی صد سال اولش سخت است.(گر چه ای بسا در زندگی از سختی هایی که متحمل شده ام ،بیمار شده باشم)

راه رفتن دردسر داره از پا راه برویم کفش مان پاره می شود ؛از سر راه برویم کلاه مان.آیا چاره درین است اساسا راه نرویم؟

زندگی باختن بعضی چیزا و کسب بعضی دیگر است باید انتخاب کنیم.

اگر عروس گلم مرا به خود نیاورده بود شاید همچنان نوشتنم نمی آمد .صفحات دفترم چند روز است نوشته به خود دیده است.

اگر سختی های زندگی با او بیمارم کرده باشد او را می بخشم چون اگر هم نبخشم بهبود نمی یابم.

اگر موجب بیماری همسرم شده باشم باید از خدا طلب بخشش کنم.

منی که ژنوتیپ خاصی داشتم که زندگی را بر او سخت میکرد خود نیز بیگناهم.

نظرات 2 + ارسال نظر
Lily پنج‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 17:13

فکر نکنم هیچ بازه زمانی معینی برای شناخت کافی باشد گاهی کیفیت زمانی که می‌گذره مهمتره‌ این طور نیست؟

بله ولی زمانش باید محدود باشد.

سلام پنج‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:00

ننه بابای ما همدیگر را ندیدند و مشاوره ای نبود که راهنمایی کند
تا آخر عمر هم با هم بودند
دعوا هم می کردند ولی قهر توش نبود
با کم و زیاد هم می ساختند
ولی ما خواب بودیم
تمام گزارش روز تقدیم پدر می شد
صبح پدر می گفت آقای فلانی دیروز شما را مثل در رودخانه در حال شنا دیده است
چرا بدون اجازه رفتی
البته آقای فلانی همیشه مورد نفرت نا بود که چرا اینقدر فضول است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد