ساعت 3و40 دقیقه (نیمه شب /سحرگاه)تا حالا بیدارم.
با خودم مرور خاطرات سال های قبل ماه رمضان را کردم.
امروز نوه زیبای من برای سومین روز روزه میگیره.هرچه پدرش و مادرش میگن :«تو فقط یازده سال و نیم داری .روزه بر تو واجب نیست »؛میگه :«چرا دختر دایی ام که فقط نه سال داره و از من هم کم سن تر است،روزه بگیرد و من نگیرم»؟انگار گرسنگی کشیدن و تشنگی کشیدن هم چشم و هم چشمی شده.
پدر و مادرش می خندند و میگن :« خب بگیر.عصبی میشی .کلافه میشی.ممکنه پرخاشگر بشی خوابت بگیره .»ولی تا دو ساعت بعد از افطار هم مقاومت می کنه و میگه« میخوام شام بخورم».
پدر ومادرش در عین حال، خوش شان هم آمده که : «تصمیم های آقا موشه ،اجرای فوری هم روشه».
پریشب نوه زیبا، آویزون من و پدر بزرگش شد که میخوام ببریدم خونه تون؛(اولین افطار ماه رمضان خانه پسرم بودیم).وقتی ساعت هشت و نیم شب راه افتادیم ؛بیاییم خونه ؛ نوه ملوسک مون لباس پوشیده ،کلاه به سر و کاپشن به تن ،با کوله پشتی کوچولوی مهد کودکش،که خودش چیزایی توش گذاشته بود ؛ تو درگاه خونه شون بود و به سوی راهرو خروجی .همسر جان (که عاشقانه دوستش داره) ؛ از پدر و مادرش خواست، گوش به زنگ باشند ؛تا به محض بهانه گیری اش، به خانه ما بیایند و ببرندش مبادا بغض کند و گریه سر دهد.
مامانش باهاش خداحافظی کرد و رفت آشپزخونه و داداش هم رفت سر تکالیف مدرسه اش و و باباش هم که میخواست مانعش شود (منصرفش کند) تسلیم شد.
هنوز اولین پیچ کوچه را طی نکرده بودیم که گفت:« من مامانم را هم می خوام ».دچار تعارض شده بود که ما را و خانه مان را انتخاب کند یا مامان و منزل خودشان را ؛ ولی حمله خواب بهش دست داد و ناگهان چشماش بر روی هم قرار گرفت و خوابش برد.تا به خانه برسیم ظرف ربع ساعت کاملا خواب بود .بغلش گرفتم و بردمش خونه و رو تختخواب گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم تا ساعت نیم( 12:30) که بیدار شدم ؛دیدم داره ؛ ؛ اشک می ریزه ؛ من مامانم را میخوام.
پیامک زدم به مامانش که دخترتان بیدار شده و بهانه شما را میگیره.لطفا امشب را مهمان ما باشید.
عزیز دلم، دوباره به خواب رفت و مادرش بعد از نیم ساعت خانه ما بود.من دیگه چیزی متوجه نشدم و آرامش بر خانه حکمفرما بود و من تا ساعت شش صبح خوابیدم و بیدار که شدم ،صبحانه خوردم و برای ویزیت دوره ای دیابت خانه را ترک کردم ؛ در حالیکه روی میز بساط صبحانه نوه و عروس چیده شده بود.تا ساعت دوازده ظهر هم کارای بانکی و پیاده روی کردم؛ وقتی به خانه رسیدم ؛اونا در حال ترک خانه ما بودند.باهاشون همراه شدم ؛ رفتیم بازار و اسباب بازی ها را تماشا کرد ؛(تا مادرش مختصر خرید لباس بکند ).آکواریوم ماهی ها را دید؛ گفت از کدام اسباب بازی ها خوشش میاد و لازم دارد.
پی نوشت :« با خانمی آشنا شدیم که از من ده سال مسن تر بود و محو ارتباط من و نوه بود گفت که پسرش پزشک است و هنوز ازدواج نکرده (44 ساله) و آرزو داره شرایط منو داشته باشد و معلم بوده و همسرش استاد دانشگاه بوده و....و...و...
خلاصه یه روز هیجان انگیز بعد از مدت ها خستگی برایم گذشت.بگذریم که از ساعت یک که اونا رفتند تا هشت شب که خوابم برد؛ کلی حوادث خوب داشتم.
آرزو میکنم چنین روز شاد را ، امروز و روزای بعد ،شما هم تجربه کنید.
دیروز شش هزار گام زدن روزانه ام هم محقق شد.
بیش باد

خدا مادربزرگا و پدربزرگا رو برای دل نوه ها حفظ کنه.رابطه هاتون همیشه گرم و دوستانه
ممنونم لیلی جانم.انشا الله
