نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

عصبانیت بیمارم کرده

دیروز دکتر گفت :  چی تو را عصبانی می کنه ؟دوباره تحت درمان فشرده دارویی قرار گرفتم.

نیمه شب بارانی

از نیمه های شب با صدای ریزش باران  از خواب بیدار شدم،دلم پر میزد شال و کلاه کنم برم زیر  بارون دعا کنم.ولی به خوبی واقف بودم یکی دوتا همسایه ها با لباس راحتی الان تو حیاط مجتمع دارند با هم گپ می زنند و بارش باران سر شوق شان /اورده(قبلا آزموده بودم).

لذا تا ساعت 4:30 خوابیدم و از شش و هفت دقیقه به اتفاق همسر جان رفتیم پیاده روی.گرچه ایشان با قدم ها بلند از من پیشی میگرفتند ولی بد نبود .شاید دو سه مرتبه در عمر 40 ساله ازدواج مون با من پیاده روی صبح آمده باشد .او بیشتر 4تا 5 عصر می رود پیاده روی و تک و تنها.


پی نوشت :گرچه معلمی هم کرده ام ،بیشتر خود را پرستار می دانم.روز معلم (استاد)  مبارک

دانشجویان پرستاری سال های قبل ـ دوران مربی گری ـ برایم پیام تبریک می فرستند.

روز پر از خبر

امروز از ساعت 5:45 دقیقه صبح پیاده روی (ورزش در مجموعه ورزش ) و صبحانه خوردن 

عصر هم نوبت پزشک خون دارم

 فردا نوبت پزشک جراح عمومی

 و امروز دعوت به باغ برادر شدم از نیم ساعت دیگه


بر گردم به خیر و خوش بیشتر می نویسم.


پی نوشت:


روز های یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه میتونم برم مجموعه ورزشی از 6 تا 7 صبح با جمع هجده نفره خانم ها ورزش صبحگاهی که عالی بود .

قدم زدن روزانه حداقل 3500 گام که رفتم و خوشحالم.

نوبت هر دو دکتر را هم رفتم و به خیر گذشت .

باغ داداشم هم رفتم چاغاله و گوج سبز برام چید و با خاله باز گشتیم خونه خاله که زودتر از من رفته بود باغ

اتمام حجت

وقتی تصمیم همسربرای ازدواج با من از نظر خودش قطعی شد(«  سال ۱۳۶۱»),مامان در یک اقدام...(هرچه شما اسمش را بذارید) ،به ایشان فرمودند :«آشپزی کردن نمی داند،گفته باشم».

من تا همین اواخر پس لرزه های گفته مامان را که حس می کردم بهشون گِلِه می کردم.

در توجیه اقدام خود می فرمودند:«می خواستم خیلی انتظار ازت نداشته باشه ».

جالبه که هنوز که هنوزه همسر به من دیکته می کنند:(« املت را اینجور که من میگم درست کن.») 

دومین یکشنبه اردیبهشتی

امروز ساعت 3:5 بیدار شدم از خواب .با خود گفتم بهتره نماز شب بخونی چون 3:50  اذان صبح است.وضو گرفتم و از یازده رکعت نماز شب ، فقط نیت نماز وتر کردم یک رکعت چون میشه به چهل نفر دعا کرد و هفتاد (70)استغفار گفت و سیصد(300) مرتبه العفو گفت.از آنجا که عاشق خانواده و فامیل و دوستام هستم بعد از تمام شدن نماز برای  سیصد(300) نفر  عزیز دلم استغفار گفتم نماز صبح را هم خواندم وخوابیدم تاساعت  شش صبح .بعد بیدار شدن رفتم سالن ورزش خانم گلی اشجع و از 6:15 تا 6:45 ورزش کردم .هجده (18)تا خانم دیگه هم بودند و تصمیم داشتند برای مربی ورزیده کلاس به عنوان روز معلم کادو بخرند پولاشون را رو هم گذاشته بودند و چون من جلسه دومم بود معافم کردند از مشارکت.

بعد به سوی خانه روانه شدم و سر راه از درختچه گل یاس مستقر در پارک سر راه ، چندین تا شاخه گل یاس چیدم آوردم خانه .مستخدم مجتمع مسکونی منو دید گفت :<<برای همسرت چندین تا شاخه گل می بری؟خیلی دوستش داری>>؟بعد به خانه رسیدم .گل های ساقه بلند را در گلدان روی میز هال گذاشتم  و در صبحانه تهیه کردن به همسر جان کمک کردم .بعد صبحانه داروهامو خوردم و خدمت وبلاگ های دوستان رسیدم.حالام اینجام.فشار خونم را گرفته ام پانزده رو هشت است . یعنی بالا رفته،ولی چرا آیا؟