نچاق

وبلاگ خاطرات

نچاق

وبلاگ خاطرات

م

اینو بخون ولی خودم هم باید بخونم.

صبح به خیر.

چارشنبه ها چه زود زود پیداشون میشه

کتاب «خیانت اینشتین»

نمایشنامه «خیانت اینشتین» تلاشی است برای واکاوی موضوعات اساسی فلسفه زندگی. در این نمایشنامه، اینشتین که مقیم آمریکا شده است نگران جنگ است و نگران این‌که آلمان‌ها موفق به ساخت بمب اتم شوند.

او با خود درگیر است که آیا باید این موضوع را به متفقین خبر دهد یا نه. کشمکش درونی اینشتین و عذاب وجدان ناشی از نقشی که در گسترش جنگ داشته منجر به گفت‌وگوی او با مرد ولگردی شده است که این گفت‌وگو دریچه روشنی را به روی او می‌گشاید. در این دیدارها، اینشتین از وضعیت دشوار خود می‌گوید که به‌عنوان فعالِ صلح از نتایج وحشتناک فعالیت‌های خود آگاه است و از تولید نخستین بمب اتمی به‌دست هیتلر و نازی‌ها می‌ترسد. از سوی دیگر خبردار کردن رقبای سیاسی آلمان که خیانت به کشورش نیز محسوب می شود، می‌تواند به نتایجی مشابه ختم شود. این‌جاست که باورهای اینشتین به چالش کشیده می‌شود تا بیندیشد که به بشر خدمت می‌کند یا خیانت؟!

در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: در آمریکا کنار دریاچه‌ای دو مرد با هم روبه‌رو می شوند: یک ولگرد منزوی که پسرش در جنگ جان باخته است و یک دانشمند صلح‌طلب برنده جایز نوبل فیزیک به نام آلبرت اینشتین. این دو مرد با یکدیگر پیوند دوستی می‌بندند و اینشتین راز دلش را با او در میان می‌گذارد. از نگرانی‌ها و دل‌مشغولی‌هایش می‌گوید، از مسئولیتی که برگردن دارد، از سهمی که در فاجعه‌های بشری داشته است. آیا او ناخواسته به بشریت خیانت کرده است؟ در این نمایشنامه اشمیت با زیرکی و طنز نبرد درونی و اخلاقی دانشمند نابغه را تصویر می‌کند. از دوستی و مهر و انسان‌دوستی می‌گوید، از سرنوشت بشری و از انسان‌هایی که تاریخ را رقم می‌زنند.


زنجموره یعنی چه

ضجه و مویه را باهم ترکیب کنیم میشه زنجموره .

وبلاگیست محترمی هر ماه (تقریبا)یکبار ازین واژه در نوشته خود استفاده می کند .در بیست و دو پست ایشان بعد از گل ناله واژه زنجموره به کار رفته.

برای بیشتر آشنا شدن با کاربرد این واژه، شما را  به وبلاگ فاخر <<هنوز زندگی >> ارجاع می دهم.جالبه.

درمان درد دندان یک پدر شوهرتوسط پدر عروس خانم شان

می گفت در پانزده (15)سالگی بنا به اصرار خانواده شوهرم به عقد ازدواج پسر بیست و نه (29)ساله شان (اولین فرزند) در آمدم.

در سن بیست سالگی در حالی که سه فرزند داشتم از خانه به بیرون انداخته شدم.

پدر همسر رفته بود محل کار پدرم  و زِر زیادتر از دهنش زده بود :<<دندون خراب را باید کند انداخت دور.>>

پدرم که خدایش بیامرزد فرموده بود برو خانه تان بیام رسیدگی کنم.

تا در زدند و پدر شوهرم در را باز کرد ؛پدرم که پشت در بود مشتی جانانه به فک پدر شوهر زد و گفت اینم برنامه دندون تو و دستم را گرفت از آن خانه برد خانه خودش

اگر نبود نگرانی ام برای طفل شیر خواره ام ،هرگز بار دیگر پا به آن خانه نمی گذاشتم(فرزندانم را گرو کشیدند تا باز گردم).

دیگر هیچگاه روی خوش از خانواده شوهرم ندیدم و هرگز طعم خوشبختی را نچشیدم و در حالی که در خانه شخصی خریداری شده توسط پدرم با شوهرم و سه فرزند زندگی می کردم کمک خرج از پدرم دریافت می کردم.لازم به تذکر است برادر رشیدم(که سه سال از خودم بزرگتر بود)هر هفته دو روز ماموریت داشت (از پدرم)به خانه مان بیاید و جلو شوهرم مرا بغل گرفته ببوسد.

دل خوش به خانواده خود فرزندانم را به مدرسه فرستادم و در کلاس های خیاطی شرکت کردم و خودکفا شدم.